رسوايي
باز با عشقت دچار دردسر كردي مرا
خانه دل را گرفتي ، در به در كردي مرا
بي نشان از شادي و غم بود عمرم در گذر
بار ديگر ، همنشين چشم تر كردي مرا
داشتم در سر هواي پر زدن از بام تو
در قفس انداختي ، بي بال و پر كردي مرا
بخت من ناسازگار و كار من آشفته بود
با نگاه سركش ات آشفته تر كردي مرا
عابدي بودم درون غار تنهايي خود
شعبده كردي و از خود بي خبر كردي مرا
پيش تر چون عاقلان ، سوداي من نان بود و بس
آمدي ديوانه چون اهل هنر كردي مرا
بره بودم در بهشت بي خيالي هاي خود
مزه لذت چشاندي ، شير نر كردي مرا
گفته بودم دل نخواهم داد ديگر ، حيله گر !
باز هم با وعده هاي تازه ... كردي مرا
احترامي داشتم در چشم مردم ، سال ها
خوار و رسوا جهان پيرانه سر كردي مرا
(ادم)